....
در
این ضمن شایعات بسیاری دربارهی این
اتفاق غریب در شهر پراکنده میشد و البته
نیازی به گفتن نیست که با شاخ و برگهایی
چند.
در
آن زمان مردم از نظر ذهنی آمادگی خاصی
برای پذیرش پدیدههای خارقالعاده
داشتند:
همین
چندی پیش توجه عموم به آزمایشهایی
دربارهی پدیدهی مغناطیس جلب شدهبود.
علاوه
بر این هنوز خاطره صندلیهای رقصان خیابان
کیفوشنی در اذهان مردم زنده بود.
بنابراین
هیچکس از شنیدن این که دماغ بازرس
کاوالیوف هر روز سر ساعت سه بعدازظهر در
بولوار نیفسکی گردش میکند، شگفتزده
نشد.
هر
روز سر همان ساعت سیل جمعیت کنجکاو در
آنجا گرد میآمدند.
یکی
میگفت دماغ را در مغازهی یونکر دیدهاست
و ناگهان چنان جمعیتی به آنجا هجوم میبرد
که پلیس مجبور به مداخله میشد.
مرد
مبتکر، خوشقیافه و محترمی که ریش هم
داشت و جلوی در تئاتر کیک و تخمه میفروخت
چند نیمکت چوبی درست کردهبود و از جمعیت
کنجکاو دعوت میکرد تا با دادن هشتاد
کوپک بالای نیمکت بروند و از آنجا تماشا
کنند.
سرهنگی
بازنشسته یک روز صبح از خانه خارج شد و با
زحمت زیاد توانست خودش را از میان انبوه
جمعیت جلوی ویترین مغازه برساند، اما در
کمال ناامیدی به جای دماغ توی ویترین یک
ژاکت پشمی معمولی و تابلویی که دختر را
در حال پوشیدن جوراب نشان میداد و
ژیگولویی با لباس شیک و ریش بزی از پشت
درختی او را دید میزد، مشاهده کرد –
تابلویی که متجاوز از ده سال بود در همان
محل قرار داشت.
او
که خیلی بور شدهبود میگفت:
«نباید
اجازه داد با همچو افسانههای احمقانهای
سر مردم را شیره بمالند.»
بعدا
دوباره شایع شد که دماغ سرگرد کاوالیوف
دیگر برای گردش به بلوار نیفسکی نمیرود
بلکه در پارک تارویچفسکی گردش میکند و
مدتهاست که به این کار مشغول است و زمانی
که خسرومیرزا رییس هیات نمایندگی سیاسی
ایران در آنجا اقامت داشت از این شوخی
غریب طبیعت بهشدت شگفتزده شدهبود.
عدهای
از دانشجویان جراحی برای مشاهدهی امر
بدانجا شتافتند.
یکی
از بانوان محترم و سرشناس اشرافی نامهای
برای مسوول پارک نوشت و تقاضا کرد تا این
پدیدهی نادر را به بچههایش نشان بدهد
و در صورت امکان شرح و تفسیر مستند و
روشنکنندهای هم در این مورد به ایشان
ارائه کنند.
این
حوادث همچون رحمتی بود که بر سر افراد
معاشرتی بذلهگو که شیفتهی سرگرم
کردن خانمها هستند و در آن زمان دیگر
داستانهایشان تکراری و ملالتبار
شدهبود، نازل شد.
تنی
چند از همشهریان محترم و روشنفکر از این
جریان آشفته و ناراضی بودند.
یک
شخصیت برجسته با ناامیدی اعلام داشت که
هیچ نمیفهمد چگونه در عصر روشنگری حاضر
چنین افسانههای احمقانه و بیپایهای
رواج عام مییابند و متعجب است که چرا
دولت و مسوولین در این مورد بیتفاوت و
بیتوجهند.
روشن
است که این مرد محترم از آن دست از مردم
بود که عادت دارند در هر مورد حکومت را
مسوول بدانند، حتا تقصیر مشاجره و نزاع
با زنانشان را هم به گردن حکومت میانداختند...
بریدهای از داستان «دماغ». یادداشتهای
یک دیوانه. نیکلای گوگول. ترجمه خشایار دیهیمی. نشرنی
تهران ۱۳۸۹.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر