مفاصلِ
روزهای عاشقی نرمند.
انگار
که روغنکاری شدهباشند.
مثل
تبزدگی. وقتی تمام بدن میشود یک چیز
در یگانگیش.
□
تنهایی
میچسبد روی پوست.
مثل
قیر.
از
کنار پمپ بنزین میگذرم.
به
خاطرهی کودکی میروم که در چهارلیتری
بنزین بگیرم.
کسی
اما کنار جایگاه بنزین نایستاده.
سرد
است.
باید
بروی در سوپر مجاور و به زن که هیات قیرآلود
تو را ترسان نگاه میکند، سلام دهی.
باید
خواستهات را بگویی و از متفاوت بودن
نترسی.
باید
چهارلیتری را بیاوری بالا و نشانش دهی.
کمک
میکند.
بنزین
میگیرم.
سه
تا چهارلیتری.
برمیگردم
خانه.
بنزین
را میریزم توی وان.
بویش
وسوسهی سوختن میآورد.
مقاومت
میکنم.
عریان
میشوم.
دراز
میکشم میان بنزین.
قیر
آرام آرام از من حل میشود.
سیاه
میکند دیوارههای وان حمام را.
بلند
میشوم.
میشویم
خودم را.
باز
سفید هستم.
اما
سردم باشد انگار.
مثل
نوزاد عریانی هستم که از دستهای خوابزدهی
مادرم سر میخورد.
آن
روزها که کابوس به کابوس زندگی میکرد.
سر
میخورَد زندگی از دستم.
سر
خوردهام از میان دستهای مادرم.
میخوابم
به لالایی خودخوانده.
بیدار
که میشوم، باز جوانه زده از کنارهی
زانوهام.
روی
آرنجها.
قیر
را میگویم که حرکت مفاصل را کند میکند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر