نوامبر
گذشته.
ایستگاه
اتوبوس خیابان کانت.
ماینتس
موهای
زن کوتاه و مجعد است، بوری به سفید آمیخته.
یک
پیرزن قرص و محکم با چهرهی جدی!
هفتاد
را شیرین دارد...
تا
میرسم، چراغ راهنمایی که پنجاه متری
آنطرفتر است، سبز میشود.
ماشین
جلویی کمی تعلل میکند. پشتسری
برایش بوق میزند.
زن
دستش را در هوا به سمت ماشینها تکان میدهد:
«ابلهها!
همینه
دیگه.
همینه
که دیگه ماشین نمیرونم.» از
خودش صدای بوق درمیآورد و با دستش بوق خیالی را فشار میدهد:
«خوشبختانه
اونقدر دارم که پول تاکسی بدم.
گاهی
هم حالا اتوبوس.»
من
همینجور سبک به حرفهایش سر تکان میدهم
و بینش هی نیشم به خنده باز و بسته میشود.
«البته
یه عمر کار کردم ها!
اونم
بهترین جا!
وزارتخونه
تو ویسبادن.
هر
روز میرفتم با ماشین و میومدم.
حالا
اما با این احمقها که رانندگی میکنن
تو خیابونا، همون بهتر که آدم ماشین
نرونه!»
این
بین اتوبوس میرسد.
سوار
میشویم.
من
میروم عقب اتوبوس.
او
همان روبهروی در مینشیند.
میبینمش
که سرش را مدام به سمت خانوم کناری میچرخاند. مخاطبش هم گاه و بیگاه سری به تایید تکان میدهد.
□
یکی
دو ماه بعد.
همانجا
زن
را از دور در ایستگاه تشخیص میدهم.
نزدیکش
که میرسم، سلامکی میکنم.
طبعا
یادش نیست.
شانس
او یا شانس من این بار یکی خیلی تند میپیچد
توی خیابان اصلی:
«میبینی
این ابلهها رو!
همینه
که من ماشین نمیرونم.
خوشبختانه
پولم میرسه که تاکسی بگیرم و بین این
احمقا ماشین نرونم.
کار
کردم البته یه عمر!
اونم
تو بهترین جا.
تو
وزارتخونه.
یه
عمر هی از روی پل روندم، رفتم ویسبادن و
برگشتم.
الان
اما ترجیح میدم بین این همه ابله رانندگی
نکنم...»
اتوبوس
میرسد.
□
امروز
نزدیک هشت صبح.
دم
نانوایی.
یکی
از فرعیهای خیابان کانت
از
دوچرخه پیاده شدهام.
نانش
را خریده، دارد با یک سگ سیاه و سفید شبیه
پاکوتاه توی پیادهرو میرود:
- هوای
مزخرفیست!
آدم
تکلیف خودش رو نمیدونه.
-
آره
اصلا نمیشه روش حساب کرد.
اما
بهجاش خیلی تر و تازه است!
-
آره
تازهست... دیروز
که رفتم مرکز شهر، مردم همه ریختهبودن
بیرون.
همه
هم احمق!
اینو
(اشاره
به پاکوتاه)
که
نمیتونم با خودم ببرم.
لبخند
میزنم.
روز
به خیر و اینها میگوییم به همدیگر.
وارد نانوایی
میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر