نقطه
شده بود.
بیطول
و عرض. نه
از جایی به جایی کشیده میشد.
نه
کسی را به دیگری میپیوست.
نه
حتا خودِ سادهاش را تا هیچکس و هیچچیز
دیگری میتوانست امتداد دهد.
هندسهای
شکل نمیگرفت.
برداری
که طولی داشته باشد و به سویی روان باشد،
چیزی بود در منظومهی خیال.
حرف
زدن از سطح و فضا هم این میان بیشتر به
شوخی میمانست.
مکان
هندسی جابهجاییهای زندگیش بیشکل
بود و وقتی از جسارت، صداقت و چیزهای
دهنپرکن اینچنینی میگفت، زیاد نمیشد
جدیش گرفت.
مگر
همهی صداقت و شهامت یک نقطه چهقدر
میتوانست باشد؟ جمع شده بود در خودش. متراکم شده بود در گلولهای ناچیز از هراس و از زخمهاش
(زخمها!
این
همه زخم، این همه زخم...**)
گاه
و بیگاه چرک و خونابه جاری بود...
همهی
اینها را اما باید که به شوخی برگزار
کرد. عنوان
منظومه را باید گذاشت «درد
دلهای نقطهی کوچک».
عنوانش
مرا یاد شِل میاندازد و «آشنایی
قطعهی کوچک با دایرهی بزرگ»!
اما
نباید سادهلوح بود.
این
داستان بهکل چیز دیگری است.
دایرهی
بزرگی از راه نخواهد رسید.
همهچیز
نقطهنقطه است.
حتا
افق. و
تنها امکان حضور چیزی از جنس خط، از جنس
امتداد، عبور پرشتاب نقطهای است از کنار
نقطهی دیگر.
صفیرکشان.
* فروغ
- از «عروسک کوکی»
** این چند سطر از شعر عمو اسماعیل از ذهنم گذشت (صفیرکشان):
- از «عروسک کوکی»
** این چند سطر از شعر عمو اسماعیل از ذهنم گذشت (صفیرکشان):
... ابرها!
این
همه ابر/
این
همه ابر/
آخر
از چیست که امسال نمیبارند؟
-
از «در
امتداد زرد خیابان»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر