کسی گفته بود که این تورفتگی میان لبها
و بینی نشانهی رنج است.
نگاه
میکند در آینه...
نه!
خیلی
گود است.
کاریش
نمیشود کرد.
راه
فراری نیست.
این
همه هم که از جبر و اختیار میگویند همهاش
کشک است.
به
هر حال هیچکس انتخاب نکرده که دیگران
از کنارش چنان بگذرند که از کنار جمادات.
که
میداند؟!
شاید
هم میبینند گودی را.
میبینند
که چهقدر گود است.
میترسند
که رنج دامنشان را بگیرد.
میدانند
که بگیرد، رها نمیکند... گودی
کدر میشود پیش چشمانش.
پلک
میزند و قطرهها میچکند روی روشویی
سفید.
از
گلویش بریدهبریده صدای حیوان درمیآید.
صدای
حیوانی که پای زخمیش را لحظاتی پیش از
تلهای جایی کشیده باشد بیرون.
جای
گوشت جامانده میسوزد.
عقبعقب
میرود.
پشتش
میساید به سرمای کاشیها.
سر
میدهد خودش را به دیوار و زانوهایش تا
میخورند.
از
پشت در صدای ساییده شدن میآید.
تمامی
ندارد.
همانطور
که نشسته دستش را دراز میکند طرف در.
دستگیره
را میکشد پایین.
جثهی
درشت سگ از لای در پیدا میشود.
نزدیک
میآید.
زن
سرش را همانطور نشسته روی پهلوی سگ
میگذارد.
موهای
زبر گونهاش را میساید.
سگ
کج میکند خودش را.
موهای
زن را بو میکند.
لیسش میزند.
بعد
آرامآرام سرش را میبرد پایین.
زبانش
را میکشد جای گوشت جامانده.
زن
ضعف میکند.
درد
میدود تا بن استخوانش.
از
گلویش صدای حیوان درمیآید.
صدای
حیوان زخمی.
موهای
سگ را چنگ میزند.
سگ
اما عقب نمیکشد.
همچنان زبان میزند زخم را.
درد
جایی در اوج سوزش وا میگذارد.
موهایشان
فرو رفته در هم.
پهلوی
سگ از اشک خیس است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر