حتما
با خودشان فکر کرده بودند، چلچلی که
میکند بچه.
زرنگ
هم هست و پای مشقهایش هم به تشویق مامانش
هی شعرهای مصطفی رحماندوست مینویسد و
سر کلاس، این بار البته به تشویق معلم،
دکلمه میکند.
باید
اطلاعات عمومیش هم خوب باشد و در خانهشان
هم طنین اخبار جنگ قطعا آنقدر هست و اسم
آقا آنقدرها گفته میشود که صدایش کنیم
بیاید، برای یک برنامهی رادیویی
بلبلزبانی کند!
اینطور
بود که وسط زنگ کلاس وارد دفتر مدرسه شدم.
جایی
که برای بچهی کلاس اوّل حریمی دستنیافتنی
بود و پیش از آن تنها از لای در معلمها
را دیده بودم با لیوانهای چای در دست.
آن
روز اما وارد شدم و یک گوشه نشستم.
خانمی
که پیشتر ندیده بودمش و نقشش شاید چیزی
در مایههای معلم پرورشی بود، نشست
روبهرویم و در ابتدا پرسید که خورشید
از کدام طرف طلوع میکند که گمانم با وجود
این که خودش هم «شرق»
و
هم «غرب»
را
گذاشت در دهانم، باز هم اشتباه جواب دادم.
بعد
اسم رهبر انقلابمان را پرسید که احتمالا چون فقط یک آقا سرش چسباندم و لقب دیگری ضمیمه
نکردم، خیلی خرسندش نکرد.
بعد
چند تا چیز پیچیدهتر از جنگ پرسید.
یادم
نیست اسم عملیات بود یا اسم مکان بود یا
چی! فقط
یادم است که در چشمهایش حس نارضایتی مدام
شدیدتر میشد.
حسی
که روی شانههای بچهی کلاس اوّل مدام
تعریف و تمجید شنیدهای که من بودم بهشدّت
سنگینی میکرد. سرانجام
رسید به شعارها و پرسید که شعار ما در جنگ
چیست و من هم «مرگ
بر منافقین و صدام!»
را
گفتم، هم «جنگ
جنگ تا پیروزی»
را
و هم یک چیز دیگر را که خاطرم نیست.
پس
از هرکدام در چشمهایش نگاه میکردم،
ببینم راضی شده یا نه!
اما
نمیدانم زنک چه انتظاری داشت و چه شعار
ویژهای در ذهنش بود که اینطور سرش را
هی به علامت نفی به چپ و راست میجنباند.
خلاصه
با حسی از ناکامی شدید مرا برگرداند به
کلاس.
یادم
است که در خانه باز هم پرسوجو کردم که
شعارها دیگر چه هستند و در نهایت اطمینانی
حاصل نشد که زن از من چه میخواست...
این
روزها که باز صدای جنگ بلند است، به این
فکر میکنم که بهترین شعار همان بود.
حتا
همانست هنوز.. همان
«جنگ
جنگ تا پیروزی»
که
از همه انتزاعیتر است و چارچوبهای
زمان و مکان را درمینوردد و به هر جنگی
خوب میچسبد.
البته
از همه هم بیمعناتر است.
چون
این بهاصطلاح «پیروزی»
هیچوقت
آنطور که باید و شاید دست نمیدهد انگار
و بعد هی میجنگیم و میجنگیم و میجنگیم.
به
هر حال همیشه یک «دیگری»
آنجا
آن بیرون هست که به رسمیتش نمیشناسیم و
جرقهی اولین آتشها را برایمان فراهم
میکند.
و
بعد این هدف نامعلوم پیروزی آنقدر این
وسیلهی معلوم جنگ را به کار میگیرد،
که به نظر میرسد اصالت اصلا در خود همین
مسیر است، در خود همین وسیله.
گمانم
اصلا بهتر است شعار را مختصر کنیم.
مفیدتر
هم میشود.
از
آن انتزاع بیمورد هم خارج میشود.
میشود
بهسادگی گفت «جنگ
جنگ!»
این
همان شعاری است که به اکثر روابط فردی،
اجتماعی و بینالمللیمان جفتوجور
میشود.
حقیقتتِ لحظهلحظهمان است و یادمان میآورد
که در چه صلح ظاهرفریب شکنندهای زندگی
میکنیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر