بچه
که بودم یعنی حدود پنجـششسالگی
برنامهی قطعی ذهنم این بود که دندانپزشک
شوم.
دندانپزشکی
به عنوان اولین شغل پیچیده و پرابزاری که
به چشمم خورده بود، همهی ذهنم را تسخیر
کرده بود.
قرار
بود بزرگ که میشوم دندانپزشک شوم و روی
در مطبم بنویسم «ورود
خانمهای چادری ممنوع!»
یادم
است این حرف در همان فضای کممذهبی خانه
و خانوادهی آن سالهای ما مایهی شگفتی
شده بود.
□
چادر
تا مدتها معنی امل بودن میداد.
گذشت
تا بیشتر تجربه کنم و تنوعی از آدمهای
چادری ببینم و کلیشهی ذهنم مخدوش شود.
مدرسه
با هزار و یک ایراد آموزشیش، از پس این یک کار بهخوبی برآمد. شخصیت
آدمها از سر و لباسشان پیاده شد و رفت
نشست در لایههای عمیقتر.
فاصلهی
من از حجاب و املشدگی احتمالی هنوز کم
نبود.
اما
جملهی ششسالگیم شرمسارم میکرد.
□
ماجرا
اما به همین سادگی نماند.
من
در بندگی مومنانهام که نماز و روزهاش
ترک نمیشد، حجاب را، که از سوراخسنبههای
مدرسه و کتاب دینی و جامعه در افکار و
اعصابمان تزریق میشد، بهشکلی بسیار
طبیعی فیلتر میکردم.
این
یکی در کتم نمیرفت. تا رسید به روزی که روند خود را به ندیدن زدن،
که در برابر شنیدههای مشکوک «آویزان
شدن از درخت با موها»
دوام
آوردهبود، در یکی از معدود جلسات روضه
یا بهاصطلاح «صحبت»ی
که در سیزده سالگی شرکت کردم، به هم
ریخت.
«سرت
کن!
سرت
کن»ی
که چهار پنج سال در لایههای ذهنم ندیدهاش
گرفته بودم، از خلال صحبتهای خانم
رنگپریدهای با ابروهای قیطانی که به
شهادت ِ اطرافیان بسیار فاضل و پرهیزگار
بود، دوباره سر برآورد.
زن
با صدای آرام و با آب و تاب از گناه بیحجابی
میگفت و از عذاب.
از
همه مهمتر اینکه انگشتش را روی نقطهی
حساس گذاشته بود و فشار میداد، روی
نقطهی حساس ذهن من که عذاب وجدانِ «دیگری
را به گناه انداختن»
بود.
اینطور
شد که من با شالی که به سبک زنان عرب دور
سرم پیچانده بودم، بی آنکه یک تار مویم
بیرون باشد، از جلسه بیرون آمدم و دوران
دهروزهی محجببودگی آغاز شد.
دورانی
که محرکش همه ترس بود و حس گناه.
ترس
از این که خودخواهی من، ناتوانی و میل من
باعث اتفاق «برگشتناپذیری»
در
زندگی کس دیگری بشود...
□
زود
عرق کرد اما و دو سال مسیر فرسایشی ور رفتن
فکری(!)
لازم
بود تا دوباره در پانزدهسالگی محجب شوم.
یادم
است که احتمال ذرهای نقش بازی کردن در
«به
گناه افتادن دیگری»
شدهبود
بزرگترین محرک من برای حجاب در فضای
خصوصی و این محرک آنقدر قوی بود که بتواند
چهارسالی به روسری مجابم کند.
به
هر حال نیاز به دلیل بود.
«بندگکی
سربهراه»
نبودم
و اینطور نبود که خیال حکمت ناپیدای
خداوندی بتواند نقشی در اعمالم بازی کند.
هیچوقت
اما پذیرفتنیتر نشد.
کمپشتوانه
ماند.
انگار
چیزی را از بیرون به خودت سنجاق کردهباشی.
محرک
ماجرا یک «دیگری»
نامعلوم
بود.
چیزی
از درون نمیآمد جز حس گناه و عذاب وجدان.
حسی
که ریشههایش در آموزش سنتی ـ مذهبی
مملکت خوب آبیاری میشد.
با
این وجود مضحک مینمود.
این
که چیزی داعیهی تعیین مرزهای تنت را
داشت، به تحمل گرما مجبورت میکرد، هوای
تازه را از سر و بدنت دور نگه میداشت و
همهی مشروعیتش را از احتمالی معلق در
فضا میگرفت.
آن
هم احتمالی که با تو ارتباط مستقیم نداشت و تلاش مذبوحانه در این استدلال
که جامعه ناامن میشود و دامن تو را هم
میگیرد، غیرواقعی مینمود.
عکسهای
سیاهوسفید آلبومها با مادربزرگها
و خالهعمههای مینیژوپپوش و خاطرههای
«غیر
ناامن»
مادرانه
از مدرسه رفتن همانجا بغل گوشت بود.
□
اینطور
شد که چهار سالی زیر روسریهای سبک و
سنگین با انتخاب مثلا شخصی (!)
در
فضاهای خصوصی دوام آوردم.
تا
رسید به سال اول دانشگاه و منزل یکی از
اقوام در تهران.
تازه
از خرید برگشته بودیم و یک عنصر ذکور
همسن و سال «نامحرم»
در
خانه بود که بهخاطر حضورش روسری را بر
سرم نگه داشته بودم.
خویشاوند
نزدیک گفت «فلانی.
رسیدیم
خونه.
چرا
روسریت رو درنمیاری؟»
گمانم
به ذهنش هم خطور نمیکرد که من در هیجده
سالگی برابر یک همسن و سال مذکر حجابم
را حفظ کردهباشم!
پوستهی
باورم آنقدر نازک شده بود که به اشارهای
ترک خورد.
روسری
در لحظه حذف شد و تمام.
□
سالهای
بعد بیشتر و بیشتر پردازش کردم که چطور
در آن نگاه تحریکمحور به حجاب، خودم را
تنها ابژهای دیده بودم و تا چهاندازه
این نگاه توانسته بود ذهن و روان سالهای
نوجوانی مرا به بازی بگیرد.
مدام
برایم روشنتر شد که چطور نگاه زنستیز
موجود پایههای حس گناه و عذاب وجدان را
مستحکم کرد و رویش بنایی علیه خود من ساخت.
چطور
سازگاری مرا با خودم و زنانگیم متزلزل
کرد، تصویری اغراقشده از یک اتفاق
احتمالی بیرونی ایجاد کرد و با مثالهای
دروغین توانست مرزهای تن مرا تحدید کند.
چطور
کاری کرد که خودم را، خودمان را، نه در
درک بیواسطهی تن و روانمان که از
چشمی دوربینهای مجوزدار نگاه مسلط
مردسالارانه ببینیم.
و
چطور درک ضعیف از جنسیت و بستر خوبی که
شکل خاصی از برداشت مذهبی فراهم میکرد،
دیگری ِمذکر را به سوژهای منفعل تقلیل
میداد که مسیر گزیرناپذیر تحریکشدن
را لاجرم طی میکند...
هنوز
هم گاهی به این فکر میکنم که سالهای
بهاصطلاح تینایجری چطور بهجای اولین
حس ورزیدنها و نخستین عاشقانگیهای
نوجوانانه، بهجای نخستین شیطنتها،
به درگیریهای ذهنی وسواسگونه با
خیال گناه و بخشش گذشت.
هنوز
هم موقعیتهایی پیش میآید که پازل خودم
را از بالا نگاه میکنم.
پازلی
که خالی تجربههای زنانه ـ تنانهی
سالهای نوجوانیاش عجیب توی چشم میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر