چادر
کشدار که سرت باشد، همهچیز آسانتر
است.
نوبتت
که میرسد، فرش سنگین آویخته را کنار
میزنی و وارد اتاقکی سه در چهار میشوی
که یکی دو عدد میز، چند صندلی و چند
زن فضایش را انباشتهاند.
خیلی
جا برای تحرک نیست.
باید
همان اولین فضایی که فراهم میشود را
مغتنم شمرده، دستها را از هم طوری باز
کنی که چادر از دو طرف گشوده شود.
بعد
یکی که سرش بند دیگری نیست، شتابزده و
بیهدف دستانش را بر مجموعهای تصادفی
از اندام پارچهپوش زیر چادرت میکشد و
تمام!
کیف
همراهت نباشد به نفعت است.
راحتتر
عبور میکنی.
فرش
سنگین دوم را کنار میزنی و یکباره باز
میشوی در فضایی وسیع.
خیلی
باید راه بروی تا به ورودی اولین صحن برسی.
میخواهد
صحن عتیق باشد یا صحن نو یا صحن امام.
زیر
یکی از همین صحنها کلی آدم آشنا
خوابیدهاند، چه آنها که خودشان پیشَکی
برای خودشان تدارک به اصطلاح مشهدیها
«قبرِ جا»
دیده
بودهاند که مجاور آقا امام رضا بخوابند، چه
آنها که از پرداخت فلان میلیون تومان
پول برای قبرِ جا ناراضی بودهاند، اما سر آخر از همانجا سر در آوردهاند.
به
هر حال وقتی میمیری دیگر همان کنترل
ناچیزی که روی جسم و جانت داری هم از چنگت
در میآید...
به
طرف صحن که میروی، خوبست باد بیاید.
میشود
چادر را جایی حدود سینه بگیری، بالا و
پایینش را رها کنی تا باد بیفتد در چادر
و سبکت کند.
تا
بتوانی رهوار راه بروی.
چه
بهتر که دم غروب باشد و پیش از اذان و بعد
جایی وسط یکی از صحنها میان بوی آب و
کبوتر اذان بگویند و خوب البته چه بهتر
که اذان موذنزاده باشد.
گیرم
که تصویر یاد شده از فرط پرداختهای
رسانهی ملی کلیشهی نخنمایی شده
باشد.
کاریش
نمیشود کرد.
به
هر حال کفتر، کفتر است و منظرهی کفترها
که دسته میشوند و اوج میگیرند تا گنبد
طلا و فیروزه، همیشه دیدنیست.
بوی
آب هم که همان حال ِ کوچهی خاکی بارانخورده
است که با همهی تکرار از شاعرانگی
افتادهاش هنوز هم خوشبوست.
و
پوشالهای نخستین کولرهای آبی تابستانه
است و بیش از همه مُهر است.
مهر جانماز که خیسش میکنی با زبانت و بویش
را عمیق به درون میکشی و بعد شهوت دندان
زدن گوشههایش و مزه کردن خاک کش میآید
در اعصابت...
همانجا
بایست و بو کن!
دورِ وارد شدن به ساختمان حرم را، از هر بابی
که میخواهد باشد، بهتر است خط بکشی.
وارد
که میشوی هم سبز ـ آبی طاقها و ایوانها
میپرد و هم بیرنگیی صحن و آب.
اولش
کفشداری است و جان سالم اگر به در ببری،
میرسی وسط همهمهی عمومی.
سُر
میخوری با جورابهایت روی مرمرهای براق
سبز و شیری.
میگذری
از زیر رواقهای آینهکاری شده و
چهلچراغهای شکوهمند.
از
کنار درهای بزرگ و سنگین، جاکتابیهای
کوچک چوبی که مفاتیح و زیارتنامههای
ریز و درشت را در خود جا دادهاند و مهرهای
سالم و شکسته را.
یک
گوشهشان هم چادرهای رنگی درهمپیچیده
به چشم میخورد، ویژهی خانمهایی که
با چادرهای گرانقیمت و سنگین به زیارت
آمدهاند و نشستن و نماز خواندن برایشان
سخت است...
گُله
به گُله زنانی پراکنده روی فرشها به
نمازند.
عدهای
هم جماعتهای کوچک تشکیل دادهاند.
بچههای
کمحوصله اما ولو شدهاند روی فرشها
یا که یکی دو تا به هم رسیدهاند و دارند
بازی میکنند.
زنانی
هم نشستهاند در تودههای سیاه، گلدار ِ روشن و تیره و دارند برای خودشان اختلاط
میکنند.
در
حال گذران بعد از ظهری سبک در حرم هستند.
پراکنده
به نسبت یک به دویست شاید، حضور جنس مخالف
هم به چشم میخورد.
مردانی
غالبا معمّم که نشستهاند روی چهارپایههای
کوتاهی کنار ستونها و برای مردهی کسی
روضهی خصوصی برگزار کردهاند یا که ختم
انعامی چیزی به نیت ادای نذر مشتری.
گاه
و بیگاه نسیمی از بوی گلاب میوزد.
نسیمی
که راه خودش را از میان بوی کفشداری، که
هیچوقت کاملا از فضا حذف نمیشود، باز
میکند.
ترکیبش
در گرما معجون دلبههمزنی است.
بهویژه
که میان فوج همجنسانت باشی و مجبور به
نگه داشتن چادر و بقیه مخلفات بر سر و
کولت.
همان
موقعیت پارادوکس آشنا را عرض میکنم!
منظرهی
یورش به ضریح مطهر هم که به این صحنهها
اضافه شود، میروی کفشهایت را پس
میگیری، فرش سنگین را کنار میزنی و
برمیگردی به صحن.
هر
صحنی که میخواهد باشد. به هر حال باید
از یک جایی شروع کرد.
بیبرنامه هم که بین صحنها جابهجا شوی،
آخرش جایی سر از صحن مسجد گوهرشاد درمیآوری و مسجد
یکباره زیبایی ایوانها و خلوص رنگهایش
را بر سرت آوار میکند.
به
آنی حوض و کفتر را تصعید میکند.
سرت
را میاندازد به دوران و یکتنه تمام یک
روز را میکشد در خودش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر