زمانی
تنها آدمبزرگ قابل اعتماد پایتخت بود.
تنها
کسی که میتوانست بفهمد که هر رابطهای
با جنس مخالف حتما از مسیر رختخواب یا
جایی حوالی رختخواب عبور نکرده و لزوما
قرار نیست در آینده عبور کند.
تنها
کسی که دوستی در چشمش چیزی نبود که تنها
بین افراد همجنس معنا پیدا کند و رابطهی
دختر و پسر برایش مترادف با ناامنی بالقوه
نبود.
کسی
که در مرز بحران، جایی که باید در برابر
قانون حریمنشناس مملکت محافظت میشدی،
نقش محافظ قدرتمندی را بازی کرد که قابل
تکیه کردن بود.
نقش دوست را بازی کرد. آن
هم در روزهایی که بهسختی بیمار بود.
معنی
اعتماد را خوب میفهمید و صداقت را
میشناخت.
گیرم
که طرفِ اعتمادش در مرزهای نوزدهسالگی
ایستاده باشد:
«کسی
از صدای شرشر باران /
از
میان پچوپچ گلهای اطلسی»*.
عمه
و خاله نبود.
نبود
و بود.
چیزی
بیشتر بود.
هم
عمه بود، هم خاله، هم رفیق و هم خیلی کسان
دیگر و بی آنکه خود مادر شده باشد،
رسم مادری را خوب بلد بود.
آن
روزها حدود سه برابر سن مرا داشت.
این
روزها اما نسبت سنیمان کوچک شده، شده
دو برابر، با این که نسبت فاصله خیلی خیلی
بزرگتر است...
آدم
دانایی بود.
پر
از حس و ایدههای رنگرنگ . کلی
درس خوانده بود.
عمری
کار کرده بود.
تنها
و مستقل زندگی کرده بود و زن قدرتمندش را
همیشه در عزت نگه داشته بود.
در
قدرتمندیِ تنهایش اما عجیب حساس و
شکننده بود.
کفتر
مردهی روی ایوان، رفتار بیاصول همسایه،
قوم و خویش، فرصتطلبیهای جورواجور
همشهریها که جزء جداییناپذیر زندگی
روزمره بود و اخبار سیاسی ـ اجتماعی که
دایم از کانالهای مختلف دنبال میکرد،
مدام از هم میگسیختش.
روزش
به اشارهی کوچکی کدر میشد.
ترد
بود برای چنان فضایی.
رک
و راستیش بهتنهایی حریف پدرسوختگیها
نبود.
کافی
نبود که معترض باشد و از حق خودش نگذرد. باید همرنگ میشد که نمیخواست. و همین بود شاید که آنقدر
که میتوانست یا آنجور
که میخواست، روی صحنه ظاهر نشده بود.
آنقدر
که باید، به بازی نگرفته بودندش.
قدرش
را ندانسته بودند.
□
حالا
برگشته خانه.
پس
از بیست و چند روز بستری بودن.
انگار
که افسردگی عمیق بوده و حالا بهنظر که
روحیهاش بهتر است.
داروهای
سنگین اما کمرمقش میکند.
کسی
آمده تا در خانه مراقبش باشد، کمکش کند.
بهتر
شده.
بهتر
از یک ماه و اندی پیش که ذهنش پر از ترس
بود و توهم توطئه.
که
شببیداری میکشید و داستانهای عجیب
تعریف میکرد.
بهتر
است اینطور که میگویند.
باید اعتماد کنم... کسی
چه میداند!
شاید
زن پرستار هم این روزها برایش مرغهای
کمنمک مهربان بپزد.
از
همانها که خودش آن سالها برای من
میپخت.
شاید
هم گاهی مثل من برایش تکشاخه گل ببرد.
از
همانها که نشانهی حضور یا که عبور من
بود.
طوری
که من هم حس کنم هستم یا که بودهام.
به
پاس روزهایی که در فاصلهی کوتاهی از
حصارهای کماعتمادی خوابگاه، همانها
که حفاظ نامشان بود، برایم حریم گرمی از
اعتماد و دوستی ساخته بود.
* «کسی
که مثل هیچکس نیست»/فروغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر