قرار
شد که دندانها و چنگالها را جایی در جنگل دفن کنیم.
بعد
روستاها و شهرهامان را بنا کنیم و شروع
کنیم به زندگی جمعی!
عدهای
اما چیزهایی را در جیبهایشان قایم
کردهاند و با خود به شهر آوردهاند.
سر
بزنگاه درست در لحظهای که اعتماد شکل
میگیرد، میدرند.
البته
اینها گفتن ندارد!
کمکی
به کسی نمیکند.
در
دستهی واگویههای بیخاصیت طبقهبندی
میشود.
درندگان
شهری متاسفانه نشانههای مشترکی ندارند.
اینطور
نیست که بگوییم از آنهایی که مثل گرگ
پوزهی کشیده دارند، باید حذر کرد.
یا
از آنهایی که غرّشهای مهیب سر میدهند
یا تند میدوند یا روی چهار دست و پایشان
راه میروند...
نه!
بینشانهاند
و در همین بینشانگی، خودشان را به خیال
خود ایمن میکنند و دیگران را هم گیرم که
ناایمن.
همان
قانون بقای فردی جنگل است که عدهای برای
خودشان سالم و برّاق نگهش داشتهاند...
و
اینطور میشود که گاهی به خودت میآیی،
میبینی داری نقش برّهی نمایش را بازی
میکنی.
آن
هم نه در معصومیتی برّهوار که در بیایمانی
به آنچه چشم و گوشت گواهی میدهند.
در
تقلّایی ناباورانه برای از دست نرفتن.
در
تنزدن از پذیرش قانون جنگل.
در
بهرسمیت نشناختن دوقطبیی پیکار...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر