همه را جمع میکنم. سین را که گردنبندی است سیاه با
سنگهای سیاه و خاکستری درخشان. لام را که گوشواری است سبز و آرام یادگار جزایر
دور. بنفش را که خورشید درشتی است هدیهی همکار چهار و پنج سال پیش. میگذارمش در
جعبه چوبینی که خودش هدیه دادهبود. آبی را که هزار چیز است: الف است از سرزمینهای
شمالی. جمعیت رفقایند از شهر شرقی. گردنبندها و دستبندهای سالهای دور ستایش من
است از فیروزه و حوض آبی و مسجد: سالهای تسبیح به گردن آویختن و از خود سبک درانداختن.
همینطور گلهای پنجپرِ نونِ مهربان است که کوچ کرده حالا تا جزیرهی دوردست. تیرهترش
محبت بیلکِ ک است که در شهر شرقی جایش گذاشتهام. بعدتر لاجوردی را میگذارم که
از مشهد آوردهام و بوی شرق میدهد. مال روزهایی است که در آبی شورش کردهبودم. روزهایی
که آبی میرفت تا تمام شود. این بین اما زرد هم هست، در کشش به سوی نوری شاید که
بشود رمق دست و پایم تا خودم را از ملکوت آبی تا لاجوردی پایین بکشم. سبزها هم هستند.
یکی تکهسفال کوچکی است با نقش خانه که به گوش میآویختم. شور سبزی بود که افتادهبود
فرسنگها آنطرفتر در خانه و من اینجا در گوش و چشم داشتمش. در تکتکهسفالم نفس
میزد. جفتی نداشت. دیگری شیشههای سبزآبیِ دال است. تصویر من است در چشمهایش
آنجا در شهر مادری. و بتهجقههای سبزِ سینِ هنرمند که با خودش به خانهمان نشاط
میآورد. یکی دو تکه طلا و نقره هم میگذارم. طلایش علی و محمد کوچکی بر پشت و رو
دارد و سنجاقی از طلا. یادگار چند سال پیش مادربزرگ است. شاید نوزادی را بو میکشید
که داشت دیگربار در من متولد میشد. نقرهاش دستبند و گردنبندی است که دوستان در
روزهای شادیهای عروسانه هدیه دادهبودند، ده سال پیش یا کمی بیشترک شاید. باقی
همه سرخ است. شعله و عصیان. گوشوارِ سفال پ است از سرزمین لورکا که بوی شعر
و شور میدهد. آویزهای سفالینهی دستفروشهای پلِ کارل است در روزهای شنبه،
ولتاوا است و نفسِ شهری که دوست میدارم. گردنبندی از سنگ است، یادگار حِ عزیز از
آن شهرِ عزیز: پرندهی کوچکِ من نشسته روی تکشاخهای با گلهای آتشی و آواز میخواند.
و بعد گردنبند رنگرنگ کولیوارم است که ح جایی در روزهای دور دادهبود. چیزی از سفر
و طغیان که با منِ کولی تا این روزها آمده. این روزها که باد بوی شورش میآورد،
پاییز دارد همهی خودش را رو میکند و انفجارِ برگ و رنگ نفس را میبرد.
همه را جمع میکنم. مادربزرگ را. برادر را. سرزمین مادری
را. ح را. تولدها را. عروسی را. دوستان را. بوی جزایر دور و سرزمینهای نزدیک را. همه
را میگذارم در جعبههایشان. جای امنی پنهان میکنم. میروم مینشینم میان پاییز.
باد میوزد در موهای دیوانهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر