تازهعروس خوشبخت را صدا کردند که بیاید قند بسابد
روی سر رفیق قدیمیش. رفیق
قدیمی نشستهبود زیر سفرهی سفید و چند نفر دوست و آشنا همه کنارههای سفره را
گرفتهبودند، آماده به هلهله کردن. شروع کردند به سابیدن و خواندنِ «میسابم و میسابم...».
وسواس اما آمد و گریبانش را گرفت. «اصلا من میتونم مهر و محبت بسابم؟ چرا منو صدا
زدن؟ صدا زدن یا خودم جوگیر شدم بیام بالای سر رفیق چندین و چند ساله خوشبختی
نداشته رو بسابم؟ اگه بدبخت شد چی؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم؟» سابید باز. خیلی حرف
نمیزد و نگاهش را انداختهبود پایین. معمولا رویش نمیشد شعرهای اینطوری بخواند.
البته پیشرفت هم کردهبود. کوچک که بود، وقتی کِل میکشیدند در عروسیها، سرخ میشد
از خجالت. انگار که کسی یکهو دامنش را زدهباشد بالا. تازه یکجور محافظهکاریِ
شدید هم داشت که احیانا کسی نقطه ضعفهایش را نبیند. یکی دو تا که نبودند نقطهضعفها.
پنجه و دندان درستی هم که برای دفاع از خودش نداشت. اگر کسی از آن دریچهای که باز
شدهبود حمله میکرد، که تجربه نشان میداد احتمالش بالاست، سپری نداشت. اصلا
همین بیسپری شروع داستان بود. همین بیدندانی بود که کش آمدهبود تا نوجوانی و
جوانی. تا اینجا که حالا ایستادهباشد بیمهر و محبتی برای سابیدن، بی ذرهای
خوشبختی برای بذل و بخشش. بیدفاعی را همه بو میکشند. همانقدر که آدمهای تنها
بو میدهند، آدمهای بیدفاع هم بو میدهند یا شاید اصلا بوی هر دو یکجور باشد.
مثل برهای که جدا افتاده از گلهاش. بیصدا. بیشاخ. بیپای دویدن. از صدا و جثهاش
دورادور پیداست که دریدنی است. بحمدالله دندان تیز و ارادهی دریدن هم که همهجا
هست. یکی باز دم میگیرد که «میسابم و میسابم...» و پودر قند سپیدسپید میریزد
پایین از برابر چشمانش مثل نخِ نازکِ آب زلالی که از شیر روان شدهباشد. زلالیِ
آب عمودی میریزد و بعد جریانش گرد میشود، پیچ میخورد و میپیوندد به پساب ریخته
و رفته. «نکند بپیوندد به پساب ریخته و رفته؟ اصلا مگر نه اینکه دارم در این
پیوستن نقش حلقه را بازی میکنم؟» کل میکشند همه یکباره. آرام کل میکشد. طوری
که صدایش گم میشود میان بقیهی صداها. کلهقندهای کوچک تورپیچ را میکوبد به
هم که آخرین نرمهها بریزد توی سفره. خانمها از دو طرف سفره را تا میانهاش جمع
میکنند و کسی همهی خوشبختی سابیده را میپیچد میان پارچهی لبتور سپید. فکر میکند
شاید آن زنی که نرمهقندها را به هم پیچید خوشبختتر باشد. تازه مگر همهی آنهای
دیگری که لبهی توری پارچه را گرفتهبودند، سفیدبخت بودند؟ همهاش هم که به هر حال
یک مشت خرافه است. مهم این است که عروس خودش چه بویی بدهد. بیسپر نباشد چیزیش نمیشود.
راه خودش را میان گله باز میکند. جدا هم نمیافتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر