خانه با دستشویی و راهرویش روی هم بیست متر هم شاید
نباشد. گربهی پلنگی جای زیادی برای جنبیدن ندارد. خانه انباشته است از بوی حیوان.
پنجرهها رو به خیابان اصلی است و از بیرون هی راهبهراه صدای عبور تراموا میآید.
زن دارد تعریف میکند که مرد رفته و چیزها از حد رد شده و بعضی اتفاقها را نمیشود
به عقب برگرداند. از قدیمترها میگوید. از این که مرد حمایتش کرده. از این که به
همدیگر عاشق بودهاند. از اینکه زن هی زنگ میزده و میگفته که تنهاست و نیازش
دارد و مرد هرجا که بوده خودش را میرسانده. بعد بلند میشود میرود سمت کابینت
آشپزخانه. من همانجا روی راحتی چرم مشکی نشستهام و نگاهش میکنم. چای چینی دم میکند.
قوری را میگذارد روی میز کنار آباژور. همان کنار مینشیند. آباژور کوچک صورتش را
سایهروشن میکند. دستش را تکیه میدهد به میز. میگوید که گربه منتظرِ مرد است،
که مرد مدام با گربه بازی میکرده. من گربه را لوس میکنم از دور، بلکه بیاید و با
من دوست شود. راه نمیدهد اما. هی مینشیند جایی روبهروی شکافِ درِ اتاق و به درِ
ورودیِ راهرو نگاه میکند. بعد آرام و با احتیاط از گوشهی دیگرِ راحتی میپرد بالا
و روی پشتی، در فاصلهی ایمنی از من میخوابد. زن میگوید که دیگر نمیتواند. خیلی
وقت است که نمیتواند. دو تا استکان چینی کوچک گذاشته روی میز برای چای. نگاهش هی
متوقف میشود روی اشیا. گربه باز میپرد پایین، به در نگاه میکند و میخزد آرام
زیر صندلیِ میزتحریر و رو به زن مینشیند. زن صدایش میزند. گربه میوی خفیفی میکند.
زن دوباره میگوید «مینوش، مینوش!» یکطوری که انگار میخواهد گربه را هشیار
کند. بعد زل میزند در چشمهای گربه. گربه همانطور خفه میو میکند. زن خیره شده
به صورت گربه. اشک حلقه زده در چشمهایش. نچنچ میکند و میگوید: «وای! چهقدر
غمگینه. دقیق نیگاش نکردهبودم». سکوت میکند. دستهای گوشتالویش را میمالد به
چشمهایش. زل میزند باز به گربه. سرش را کند به چپ و راست میجنباند: «من هم مثل این
گربه بودم. همینقدر وابسته». سر میجنباند. باز سکوت میکند. گربه با چشمهای غمگین
به در نگاه میکند. هر سه اشک میریزیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر