پیرزن گفتهبود که او هم خیلی اسب دوست دارد! و بعد
رد نگاهش را که میگرفتی، میشکست روی دامنِ لباسش که چروک خورده بود روی پاهای بیگوشتش...
چروک شدهبود و متراکم. حجم بزرگی از استخوان نشستهبود در واحدِ کوچکی از سطح و
جایی در سبزیِ چشمهایش خیالِ اسب آرام چرا میکرد.
از نو که نگاهش کردم، قامتش راست بود و چشمان سبزش درخششِ
مرتعی را داشت زیر آفتاب. سوار بر اسبش بهغرور از برابرِ چشمانم میگذشت.
*سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر