چیزی از آتش در دل دارم. چیزی از آتش است این که با
خود حمل میکنم. میگذرم از مزرعهها، از جنگلها، روستاها و شهرها. درنگ میکنم
در خانهی آشنا و غریبه. میخندم گاهی و گاه به گریه میگذرد زمان. همه اما هیچ
است. از پسِ عبورم یا دشت سوختهای میماند یا خرمنی سوخته یا خانهای بیدر و
پنجره که دیگر پناهِ کسی نیست. میکشم چادرم را بر زمینههای رنگرنگِ اطرافم. هوووف!
شعله میکشد آتش همهجا سرخ و رخشان. خاکستری شکوهمند باقی میماند از پسِ هر
عبور. نمیشود اما سر گرداند و دیگربار نگاه کرد. چیزی از آتش است شاید، این که میسوزاند
مرا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر