پسر سنی نداشت. الکتروتکنیک میخواند در
فرانکفورت که همان مهندسی برق خودمان باشد با جهتگیری بعضا فنیتر. توی کر
همخوانی میکرد و داشت از پیش خانوادهاش برمیگشت سر درس و مدرسه. یکی دو
تا امتحان دیگر ماندهبود تا خلاص شود و بعد میتوانست برای یک سال کار داوطلبانه
برود سیبری. ذوقزده بود. قرار بر این بود که
در یک پرورشگاه از چند تا بچه
نگهداری کند. خوب حرف میزد. یعنی خیلی سبک و طبیعی از چیزهایی میگفت که خیلی هم
سبک و طبیعی نبودند. بیانش اما وزنشان را کم میکرد. انگار که واقعیتهای سادهی
روزمره هستند که فقط نادیده گرفته شدهاند. یک چیز خوب هم گفت که من این سالها بهکرّات بهش فکر کردهام. از من دربارهی زندگی در هاله پرسید و بعد گفت که زندگی در
شهرهای کوچک سختتر است. شهرهای بزرگ همیشه چیزهایی دارند که حواس آدم را پرت کند.
اما در شهرهای کوچک آدم مجبور است به خودش بپردازد... این حرف خیلی به دلِ من نشست.
درست است. در شهرهای کوچک راه فرار نیست. دستکم اینجا در اروپای مرکزی شهرهای کوچکتر بافت
سخت و پیچیدهی خودشان را دارند. نفوذ در آنها سختتر است و البته اگر نفوذ کنی،
شاید که چیز کمیابتری هم دستت را بگیرد. شهرهای بزرگ اما اشتراکهای زیادی دارند.
حتا در نخستین برخورد آشنا مینمایند و شاید همین آشنایی و سادگیِ زندگی است که
آدمها را به خودش میخواند. این که برای پیوستن به محیط تازه نیاز به زحمت چندانی
نیست. یعنی در همهی آنها میتوان از یک مجموعه فعالیت مشابه سراغ گرفت. فضا خوب
و زنده و فعال است و همین البته میتواند باعث شود که آدم صداهای درونیش را نشنود
یا بهراحتی ندیده بگیرد. برای فرار از درون خوبند. فرار از آن چیزهای درونی که
تغییرشان سخت است و درست به همین دلیل بهتر است نادیده گرفتهشوند. شهرهای کوچک
اما سکوت میکنند و در این سکوتِ ناگزیر، خواهی نخواهی صدای وحوشِ درون رساتر میشود.
قژقژِ پیچهای سفتپیچیده، لولاهای زنگزده یا لقلقِ پایههای ناهمسان گوش را پر
میکند. گزیری نیست. دست مدام میخورد به کفِ روح و ناهنجاریِ اجسام میآزاردش.
تغییر ناگزیر مینماید. از عمقِ ناتوانی توانایی بهسختی سر بر میکشد. موانع سرِ
جایشان باقیند. ضجهی آنها که سرکوب شدهاند اما خیلی بلند بهگوش میآید...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر