با خیلی
از جمله هایی که برای همدلی یا تبریک و تسلیت به کار برده می شه مشکل دارم و دوست
دارم به کار نبرمشون اما وقتی به کار نمی برمشون جایگزینی هم براشون ندارم و لال
می شم، یا جایگزینی که استفاده می کنم خیلی غیرصمیمانه و قلابی از آب درمیاد. مثلن
دوست ندارم برای تبریک به دونفر که ازدواج کردن، بگم ایشالا خوشبخت بشین. انگار تا
قبل از اون نبودن یا خوشبختی یا بدبختی شون بسته به این ازدواجه، این نوع تبریک
گفتن متعلق به زمانیه که همه چیز به ازدواج ختم می شد و خیلی از مردم به زندگی قبل
از ازدواج یا بدون ازدواج معتقد نبودن. (البته آدم تو تبریک گفتن دستش بازتر از
زمانیه که می خواد تسلیت بگه). از ترکیب "خونه ی بخت" خیلی بدم می یاد و
"تسلیت می گم" و "غم آخرتون باشه" و "روحشون شاد" و
"هر چی خاک اون عزیزه بقای عمر شما" جمله هایی نیستن که مال من باشن،
برام از معنی تهی اند. به جاش بگم چی؟ یادشون گرامی؟ خیلی ترکیب نچسبیه برای من،
عصاقورت داده س. فکر می کنم این مشکل خیلی های دیگه هم هست: هم می خوایم خودمون
باشیم و از تولیدات اکسپایر شده استفاده نکنیم هم جایگزین خوبی تو دست و بالمون
نداریم. یه بار در مواجهه با کسی که عزیزش رو از دست داده بود انقدر حرفی برای
گفتن نداشتم که سه بار پلک زدم.
نوشتهی بالا را چند روز پیش مرضیه رسولی در فیسبوک همخوان کردهبود. مرا یاد بیزبانیم در لحظات تسلیت انداخت. تصاویری را باز آورد برابرِ چشمانم. فروردین و اردیبهشت امسال که مشهد بودم، عمهها سر زدند برای دیدار من و پدر که گذرش بهتازگی به بیمارستان افتادهبود. عمهی بزرگم خرداد گذشته همسرش را از دست داد. تصویر این که آن زمان به دلایل مختلف تسلیت درستی نگفتم، هنوز هم اذیتم میکند... آرام بود عمه همیشه و این بار شاید کمی آرامتر و درونگراتر و من یکجور پرمحبتی بودم. این حسی است که به عمهها دارم. یک بوی آشنایی دوری میدهند که هر وقت از هرجا برسد، مرا باز میکشد در خودش و تصاویر از هم گسیختهی ذهنم را باز بههم میپیوندد. عمه که آمد تو گرمای در آغوش کشیدنش حتا یکطور دیگری بود. یعنی اصلا یکطور دیگری است آن حسی که آدم را به خودش فشار میدهد. متفاوتش میکند، حتا اگر سه چهار سال باشد که ندیدهباشیش و این میان فضا کدر هم شدهباشد. یک لحظه آب ناغافل شفاف میشود و حسش چنان در من ژرف است که حاجت به هیچ برهانی نیست. انگار همهچیز از نو زلال شدهباشد. نه تسلیتی گفتم و نه هیچ. اصلا احمقانه بود آن وسط و بعد این همه ماه. بیشتر شبیه یادآوری بود تا التیام. گفتنش میشد احتمالا یکجور خودارضایی دیرهنگام. برایش مبلها را جابهجا کردم و خودم نشستهبودم کنارش روی یک صندلی و بعد هی میان جمع پنجنفره هماجون و پدر و من و عمهها حرفهای پراکندهای زدیم. عمه بزرگ اما نسبتا ساکت بود. بعد در یک لحظهای که من داشتم احوال میپرسیدم از بچههایش که کدام چه میکند و با لحن سبک مهربان از «خوب» بودنشان سوال میکردم، گفت که نه فلانی هم خیلی خوب نیست، به هر حال نبودنِ بابا رویش خیلی اثر گذاشته. بعد سکوت شد بینمان. نگاهم را جابهجا کردم و اندکی بعد که نگاهش کردم موج آمدهبود سبک تا چشمهایش و من دستش را که روی دستهی مبل بود، تنها توانستم محکم فشار دهم. نگاهش نمیکردم. حس کردم دلش با من مهربان بود. صحنهی غریبی بود. چشمهایش خوب در خاطرم مانده...
□
عمهی دیگر حرف
که میزند، معلوم است که با هم پیوندی داریم. با خانوادهی پدری با همه تفاوتها بهکرّات
حس پیوند کردهام. روشن است همهچیز. جوری که انکارش ممکن نیست. مثل وقتی که شعر
خوب میخوانی و نیازی نیست که کسی از چراییِ خوب بودنش بگوید. عمهی دیگر آدم
غریبی است. به چشم من سرشار از استعداد است. بیتفاوتی جالبی به دنیا دارد و
وقتی مشاهداتش را میگوید، من حس میکنم کسی از زاویهای نزدیک به من دارد جهان
را تماشا میکند. واژههای وسیعی برای بیان مشاهداتش دارد و ژرفبینیهایش را خوب میریزد
در کاسهی کلمات و میدهد دستِ آدم. وقتی شروع به گفتن از چیزی میکند، حرفهایش انگار
در من جذب میشوند. ردِ نگاهش را روی اشیا میتوانم دنبال کنم و این در جهانی ایناندازه
گسسته حس نابی است. نمیگویم که همیشه هست. نه! اما کافیست تنها یک لحظه باشد تا
تو بدانی هست. بدانی که امکانپذیر است.
این بار جایی
خطاب به من میگفت که «شاعری دیگر! روی شاعرها نمیشود حساب کرد». شاید این حرف را
کمتر کسی می توانست به حالتی بگوید که واقعی جلوه کند و تقابل مرا برنیانگیزد. انگار
یکی از جبههیِ من حرف میزد. و بعد از هنرمند میگفت و از این که باید آزاد
زندگی کند و چنین و چنان و همه را بهشکلی میگفت که انگار اینها جایی از روی
پوستش عبور کرده. بهشکلی میگفت که من میتوانستم گفتهباشم. به یکی از معدود
اشکالی که من می توانستم بپذیرم ... عجیب است این پدیدهی خانوادهی پدری. همیشه برایم
عجیب بوده. این که در عین دوری میتواند به آنی بیاید نزدیک و دستش را بگذارد روی
دستت، روی پیشانیت و با خودش چیزی از آشنایی، امنیت و گرما بیاورد.
□
یادِ مادر میافتم
که خودِ امنیت بود پیرزن. «پیرزن» البته واژهی خوبی نیست. چروکیده و خمیدهاش میکنم.
ٱن هم کسی که قامتش راست بود تا دمِ مردن و ذهنش همیشه شفاف بود. کیسهاش پر از
واژه بود و در چشمهایش هزاران نگاه که بخواهد بریزد در ظرف کلمات. خودِ قدرت بود
زنِ بزرگِ خویشاوندِ من. درکِ حضورش سعادتی بوده و خیالش میتواند دیگربار توانایم
کند. انگار بهکندی میآید جایی در همین نزدیکی میایستد و به سینه فشارت میدهد. فکرش موج را
میٱورد بالا تا چشمهایم...
* به یاد «عموهایت را میگویم»/ شاملو- ازعموهایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر