پلهها میروند توی راین. لابهلای درزهایشان پر از
تهسیگار است و پراکنده رویشان آدمها نشستهاند. یکی تنها نشسته در فاصلهی دو سه
پله از آب، یک عده نشستهاند با شیشههای آبجو روی پلههای بالاتر به خنده و شادی،
تو بگیر در فاصلهای حدود ده پله از آب. و دوتاییهای پراکندهای میبینی در کنارههای
پلهها که عمود بر جریان آب روی لبهها نشستهاند. و یکی که هر غروب میآید و
آمدنش ردخور ندارد، مرد ماهیگیر است با دوچرخهاش، رادیوی بزرگش،
چند سطل و دو قلاب ماهیگیری. نیم ساعتی را به قلاب زدن طعمه و سوار کردن قلابها روی
پایهها سپری میکند و بعد مینشیند جایی میان دو قلاب، مشرف به هر دو سیگار دود
میکند و انتظار میکشد. جایی همان اوایل کار رادیویش را هم روشن میکند… سر قلاب
که کشیدهشود پایین، یعنی که وقتش است. وقت این رسیده که موجودی را که به رفع
نیاز غریزیاش آمده از تنها مدیوم ممکن حیاتش بکشد بیرون. طوری که هی آبششهایش
باز و بسته شود بیجواب. من که ندیدهام،
اما انگار گاهی که ماهیهای گستاخ بیخاصیت میزنند به طعمهها، با سنگ میزند بر
سرشان و دوباره میاندازدشان در آب. راوی میگفت برای اینکه دوباره طعمههایش را
نخورند. اما گمانم خیلی بدبین است به ماهیگیر. مثبتتر هم میشود نگاه کرد. مثلا شاید
میخواهد ماهی زخمی در آب به جاندادن نیفتد. میگوید با خودش حالا که زخم برداشته،
غذایش را هم که خورده، مزاحم هم که میشود، بگذار خلاصش کنیم دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر