فلفلدلمهایها
بیصداترین موجودات عالمند.
اینطور
که کاکلشان را میکنی و دل و رودهشان
را میکشی بیرون و بعد ریزریزشان میکنی
و جیکشان درنمیآید...
و
این کار کردن در مرز نباتات هم شاید از
کمآزارترین کارها باشد.
در
آشپزخانه که کار کنی، ایستادهای کف هرم
انسانیِ ستم.
از
مدیر رستوران و مدیران سالن و آشپزخانه
بگیر و برس به پیشخدمتها و کارکنان
آشپزخانه.
سفارشها
میرسد به آشپزخانه و پیشخدمتها گهگاه
میآیند و در چارچوب همان سیستمِ «از
کارگر به کارگر»
غر
میزنند که:
«یه
ربع شد دیگه!
چی
کار دارین میکنین آخه؟»
و
پیش میآید گاهی که حجم خستگی و دلخوریشان
را که از کنار و گوشهی رستوران جمع
کردهاند، بیاورند و مثل باری از سبزیجات
پوسیده در فضای چندمتری آشپزخانه خالی
کنند.
کارگر
آشپزخانه که باشی اما زیر دستت هیچ موجود
انسانی دیگری نایستاده.
یک
جور وضعیت مرزی است.
زیر
دستت فقط یک مشت ماشین ساده است و گوجه و
سوسیس و پنیر و سایر مخلفات.
دست
بالا میتوانی سر فلفلدلمهای را
خشنتر از تنش جدا کنی و حرارت گریل را
ببری بالا که پنیرها و گوشتها به جز و
ولز بیشتری بیفتند یا که ترق و تورق ظرفها
را دربیاوری.
کس
دیگری را اما نمیتوانی به کار تندتر
واداری.
شاید
هم از همین کمبود است، همین کمبودِ
ستممایهی کار، که به محض این که کسی
مسوول موقت آشپزخانه میشود یا حس میکند
تجربهی بیشتری از دیگران دارد، میافتد
در دام همان لطیفهی معروف آفتابه!
البته
متاسفانه کسی آنجا لطیفه را نمیشناسد
و خودش را از بالا نگاه نمیکند که ببیند
چطور هویتش میچسبد به بدنهی آفتابه و
با هر دستور بیجایی که میدهد، در فضای
مستراح مجازی تاب میخورد.
در
تلاش اسفناکی که میکند تا با انکار حضور
در موقعیت مرزیِ جاندار-بیجان،
ساختار قدرت تازهای از رابطهی
جاندار-جاندار
شکل دهد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر