همان مسیر همیشگی به سمت ماینتس ـ تابستان ۹۳
قطار لبریز از مسافر است. همهمه فضا را پر کرده. من اما برای خودم جای دیگری سیر میکنم. کنار پنجره نشستهام. تکهکاغذی روی پایم است و مدادی و دارم چیزکی مینویسم. گاهگاهی از شیشه عبور میکنم، چرخی میزنم میان شاخ و برگ درختان، کمی اکسیژن در ذهن میانبارم و باز برمیگردم روی صندلی میان فوج جمعیت. از جایی اما دیگر نه صدایی هست و نه آدمیزادی... نیمصفحهای نوشتهام. سر میگردانم در فضا. نگاه عجیب مردی که کنار در ایستاده توجهم را جلب میکند. ۳ـ۴ متری دورتر از من است. همسن و سال خودم به نظر میرسد. دو سه سالی بالا و پایین شاید. سر تا پا سیاه پوشیده و موهای بلند صافش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر بسته. ریش بلندش را هم در سه چهار نقطه بافته. ندیدهاش میگیرم. لحظاتی بعد اما باز نگاهش میکنم. این بار دوستانهتر و شاید کمی پرسشگر. لبخند ملایمی می زند. بعد یکباره دستهایش را دایرهوار در فضای در دسترسش از هم باز میکند و نگاهش را میچرخانَد در واگن روی ازدحام جمعیت. بعد دستها را پایین میآورد. یکی را دفتر میکند و با دیگری مثلا مینویسد و همزمان با چشم و ابرو پرسشگرانه به من اشاره میکند. ابروهایم میرود به نشانهی «چه میدانم دیگر!» بالا و میخندم. همه چیز انگار یک فیلم صامت یک دقیقهای است یا یک دور بازی پانتومیم.
بیست دقیقه بعد که به ایستگاه میرسیم، از فاصلهی ۲۰ـ۳۰ سانتیِ همدیگر از قطار پیاده میشویم، بی آن که سعی کنیم روی سکوتِ بازی با خداحافظی یا لوسبازیِ دیگری خش بیندازیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر