تندتند پلک میزد و همینجور هم تندتند پک میزد به
سیگار. داشت متمرکز گوش میداد. یک جورهایی همراه یا دستکم یک حالتی که مخالفت
نبود تویش. اما شکلی که لبهایش را سفت روی هم فشار دادهبود و تندتند پلک میزد،
همهی حسش را به من و حرفهایم لو میداد. بعد حرف عوض شد. سیگارش هم رسیدهبود به
آخر. شروع کرد حرف زدن. با صدای آرام و سرعت پایین میچید کلمهها را. مدّتی همینطور
به تعریفکردن گذشت. بعد میز را کشید جلویم و برای بار چندم تعارف کرد که میوه
بخورم یا چای بنوشم: «قربونت برم، چایی بریزم؟»، «میخوای اصلا یه جور چای دیگه دم
کنم؟»، «غذا چی؟ گشنهات نیست هنوز؟»، «ای جااانم. خوب بخور دیگه. خونهی خودته
راحت باش!»، «تو رو خدا گشنهت شد بگی ها! یه دقیقه میذارم گرم میشه غذا...»،
«راستی اصلا سوپ جو دوس داری؟ میتونم بهخدا سریع یه چیزی شبیه همونا که دوس داری
با پاستا و پنیر و اینا سرهم کنم. کاری نداره ها! بیتعارف...». در یک فاصلهی
زمانی چنددقیقهای ۴-۵ بار گفتم «نه». تازه نه اینجور خشکوخالی! هی میپیچاندم همهچیز را بین
الیافِ نرم: «نه. قربونت برم. همهچی هست»، «قربونت. من که تعارف ندارم. بخوام
چیزی خودم میخورم.» یا «نه راحت باش تو. بخوام خودم میریزم». یک ساعتی که گذشت،
انگار خون را با یک مکشِ قوی از رگهایم کشیدهباشند. الیاف رسیدهبود به آخر...
فکر کردم بروم. امّا حسی در پاهایم نبود. جملاتم تیز شدهبود دیگر. به «نه» گفتنهای
خشک و خالی اکتفا میکردم. انگار کانال را عوض کنید و بهجای یک شمشیربازی
مینیاتوری فرود بیایید وسط کلوسیوم میانِ نبرد گلادیاتورها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر