خوابیدهام به پشت. ساعتِ پنج و ششِ عصر است. کارو خوابیده روی سینهام. انگار
بالا و پایین شدنِ مکرّر سینه و شکمِ آدم آرامَش میکند. همراهِ من همهی یکی دو
ساعت را میخوابد. دلش که میزند انگار که خودِ آرامش است. چیزی از جنسِ
پیوستگی... بیدار که میشوم، راه میافتد. هی دستش را میزند به گونهام که بلند
شوم. میبیند که حریفم نمیشود. میآید و این بار جایی روی گلو و گردنم میخوابد.
نرم. عجیب آرامم. دمِ غروب است و «صدایِ هوش گیاهان»*
به گوش میآید. ماندنِ گرمِ نفسگیرش رویِ گردنم انگار لَختیِ این آرامش را زیاد
میکند. خیالی کدر امّا از افق ذهنم میگذرد. خیالِ روزهایی که عمودی از میانِ
روز میگذرم. امّا افقی هستم و چیزی درشتتر از گربه، جایی همان حوالیِ گردن و
گلو افتاده، بیضربان و لَخت. زمان میگذرد در عینِ ایستاییاش و منِ افقیِ من
در بودنِ سایهوارِ عمودیش از کنار درختان بلند میگذرد.
* از «مسافرِ»
سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر