فضاهای خالی مجذوبم میکنند. یکی از چیزهایی هستند که
دوستداشتنیهایم را به هم میپیوندند. مثلا همین فضاهای وسیع سنگفرش شدهای که در
شهرهای آلمان «میدانِ بازار» نام دارند. کنار کلیسایی شکل گرفتهاند، یک ساختمان
شهرداری دارند با یک برج ساعت و دور تا دورشان را ساختمانهایی چندطبقه گرفته. ساختمان
شهرداری در خیلی از شهرهایی که من دیدهام، ایوانهایی دارند با انبوهی از گلهای
قرمز. یعنی اصلا میشود از همین نوع گلش حدس زد که ساختمان شهرداری است. بعد انگار
فضای وسیعِ آن میان یکباره ذهن را به خلا عجیبی باز میکند. بهخصوص که میدانِ
بازار اغلب مشرف است به انبوه خیابانهای باریک و پر پیچوخمِ شهر قدیم - البته اگر
جنگ نشانی از شهر قدیم باقی گذاشتهباشد. آنوقت انگار که در مویرگها جاری بودهباشی،
بعد مسیر پهن شدهباشد و ناگهان در دهلیزی منتشر شوی. هوای ذهن تازه میشود. میان
ساختمانهای کوتاهتر که معمولا باستانیاند و مرمتشده، بلندی کلیسا چشمگیر است.
همین تفاوت شدیدِ انبوهی و ارتفاع است که ذهن را از جا میکند. چیزی شبیه شوک.
شوکی که خون گرم را باز میدواند در رگها.
□
اتاقها؛ اتاقهایی که دیوارهای سفیدِ ساده دارند با
مثلا یک تابلو نقاشی که شاید گوشهای آویزان باشد یا نباشد و اسباب و اثاثی در حد
نیاز. روی زمین شاید گلیمی کوچک پهن باشد. دیوارها و زمین فارغند و اگر روی صندلی بنشینی،
خلا اشیا اجازهی فکر کردن میدهد. اجازهی جاری شدن. یعنی که اصلا جایی هست برای
جاری شدن. دست و پایت مدام به لبهها و پایهها نمیگیرد. حس میتواند برود بالا،
دور بزند میان حجمها و گم نشود بین چندین و چند دالان و خاطره. میتواند باز شود
از خودش و در چیزهایی بپیچد و باز تا خودش برگردد... بچه که بودم خانههای پر از
عتیقهجات و اشیا را دوست نداشتم. میترسیدم. سنگین بود هوایشان. طوری که انگار
نفست بالا نیاید و نیاز به گشودن پنجرهای باشد. اشیا راه گریز را میبستند و
پنجرهها... نزدیک بود از قلم بیندازمشان! پنجرههای اتاق باید بزرگ باشند، قطعا
بدون کرکره و ترجیحا حتا بدون پرده. طوری که خورشید بیاید پهن شود میان اتاق و تاریکی
شب بتواند حجم سیاهش را از میان شیشهها بسُراند تو و پلکها که سنگین میشود، روی
سقف و دیوارهایش بشود بازی نور و سایه تماشا کرد...
□
نقاشیها؛ آنهایی که جایی خالی برای دور زدن چشم
دارند. فضایی دارند برای نفس تازه کردن. برای ایستادن، دور زدن و در تازهای را
باز کردن. برای مکث... موزهی orsay کارهایی داشت از گروهی نقاش پاریسی به
نام Les Nabis،
همان نبیِ خودمان که میشود معنیش پیامبران. رونق کارشان اواخر قرن نوزدهم بوده و
چنان که فهمیدم از نقاشیهای چاپی ژاپن هم
تاثیر گرفتهبودند و چیزی که در چند تا از نقاشیها مرا در خود میکشید، بیوزنیِ تکهفضاهای
تکرنگ و خالی از اشیا بود. ثقلِ تصویر برهم میخورد: تجربهای شبیهِ فراغتِ
ناگهانی از تراکم یا چیزی از جنس همان شوک اما ملایمش. ضربهای از تضادِ فضای
انباشته و تهی. کیفیتی از ذهن که کمیاب است ...
یادم میآید از خانمی از اقوام دور که خیلی سال پیش برای
چند ماه پیشش درس موسیقی میگرفتم. ذوق هنریش زیاد بود: نقاشی میکرد، کارهای چوب
و مس میکرد، برای خودش که لباس میدوخت، رویش دستدوزیهای قشنگ میکرد، رقص کردی
بلد بود و ... گرم بود و پرانرژی. فضا از حضورش پر میشد، آنقدر که هنرش جا برای
تحسینِ دیگران داشت. شوهرش ساز میساخت، ساز میزد. از دنیا که رفت، روانِ زن
پریشان شد. از نقاشیهایش تنها یکی را در خاطر دارم، آن هم مبهم. روی یک صفحهی
بزرگِ سفید، مثلا در ابعاد A3، جایی در گوشهی پایین سمت چپ، تصویر کوچکی از چیزی شبیه یک
گودالِ آب نقاشی شدهبود با قطراتی معلّق که مثلا داشتند میچکیدند در گودال. بقیهی
کاغذ سفید بود. ذهن میتوانست هی برای خودش دور بزند و بعد یکباره محو شود در حضور
ناگهانهی گودالِ آب...
آفرین یگانه دختر
پاسخحذف:-) مرسی
حذفعالی بود یگانه جونم، من فرو رفتم در فضاها و تصاویری که توصیف می کردی. بوس محکم از راه دور!
پاسخحذفمرسى. خوشحالم كه توصيف ها تونستند زنده باشند. نياز دارم اينو بيشتر از طرف مخاطب نوشته ام بدونم. اين كه كيفيت توصيف ها و متن در كل چطور است. مرسى و بوس متقابل:-)
پاسخحذف