انگار گذشته زمانش. زمان جهانهایی که در درون خلق میشدند.
حالا مدام به تجربهی بیرونی و به درونیکردن جهانی مشغولیم که بیرون خلق شده. چیزی
شبیه قضا و قدر باشد انگار. جهان آنجاست و دیگر چندان فیل در تاریکی* هم نیست. فیلی
است که آمده نشسته میان روز. کمی هم خوابآلود بلکه باشد و ما هی میچرخیم دورش و
اندامش را لمس میکنیم. اصلا چه کسی گفته فیل باشد؟ انگار کن که ماشینی بزرگ و
پیچیده است. فیل اما نیست. دستکم معمولا فیل نیست. نفس نمیکشد و خرطوم طویل
محیرالعقولی ندارد و قرار نیست با او رابطه زندهای برقرار کنی. نمیبوسیش، نوازشش
نمیکنی و دلتنگش نمیشوی. دلتنگ خودش نمیشوی. اصلا خود ندارد. یک جعبهابزار خوب
داشتهباشی کشفش میکنی. نیاز به شهود و اینها نیست. همهچیز آن بیرون است. درون
هم ماشین فکر است که مثل ساعت کار میکند. دیگر گلایه از چیست پس؟ خورشید آمده
بالا و دیگر هی لازم نیست دست بچرخانی مثل چند قرن پیش میان هوا در تاریکی انباری،
جایی نمور و ستونی را لمس کنی و خیال بورزی که کجای فیل است. کنار دلت هم اگر جایی
خالی است، مشکل از توست که بوی ناسازگاری میدهی. با بقیه راه نرفتهای و زمانی که
همه به کشف مشغول بودند، تو به پرسههای بازیگوشانه میان پروانهها و برگها و خلق
جهان درونیات مشغول بودی. به پشیزی نمیخرندش رفیق. جهان درونیات را میگویم...
* همان داستان معروف مثنوی است دیگر! راستی از نسخهی کودکانهاش در سری «قصههای خوب برای بچههای خوبِ» مهدی آذریزدی یادتان هست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر