۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

پسربچه



از دور تنها به نظرم آمد که پسرک صورتش درهم‌کشیده و گریان است. چهار-پنج ساله بیشتر نبود. یک بطری نیم‌لیتری نوشیدنی سبک ویتامین دستش بود. از این‌ها که سرشان مثل قمقمه‌های آب است. کمی راهم را به سمتش کج کردم و دقیق نگاهش کردم. دیدم دارد گریه می‌کند. رفتم سمتش که آرام بپرسم چی شده؟ صدای گریه‌اش به هوا رفت. گریه وصف سبکی است. هق‌هق می‌کرد بچه و آن میان نفسش هی بند می‌آمد. ایستاد و من نمی‌دانستم باید باهاش چه رفتاری بکنم. موهای خیلی کوتاه ماشین‌شده داشت به رنگ زیتونی روشن. چشم‌هایش بادامی بود و پوستش روشن. نمی‌دانم می‌توانست اهل کدام کشور باشد، شاید والدینش از یکی از جمهوری‌های شوروی سابق آمده‌‌بودند یا از جایی در اروپای شرقی. هی آرام پرسیدم چی شده و بعد به خودم جرات دادم و خیلی نرم دستش را که کوچک بود و بطری را چسبیده‌بود، نوازش کردم. نشستم روی پاهایم و بچه کمی بعد پشت به دیوار نشست روی پاهایش مثل کسی که آرام نای پاهایش را از دست بدهد. از میانه‌ی گریه هی می‌گفت مامان. همین‌جور هق‌هق‌کنان می‌گفت. آرام پرسیدم مامان چی؟ مامان چی‌شده؟ گفت که مامان رفته. و همه‌ی این تک‌واژه‌ها را بریده‌بریده میان هق‌هق می‌گفت! بعد یهو خانم قدبلندی با شلوار جین و بلوز آستین‌بلند آبی‌نفتی نمایان شد. موهای کوتاه رنگ‌شده‌ی مشکی داشت. آمد و گفت این بچه چند ساعتی هست همین دور و بر دارد راه می‌رود و گریه می‌کند و پرسید که من مامانش هستم یا می‌شناسمش و من گفتم نه. دم پله‌های دانشگاه بودیم، نزدیک در تئاتر عروسکی. گفت که یکی از بازیگرها دیده‌بوده بچه را و خلاصه آرام بغلش کرد. گفت می‌بردش تو و به پلیس زنگ می‌زند. نمی‌شود که بچه همین‌طور گریه‌کنان در خیابان بچرخد. پسر تقلایی نکرد. خانم به‌آسانی از زمین کندش و رفت سمت ساختمان تئاتر عروسکی. من کج کردم به راه خودم. گریه امانم نداد اما. هق‌هق‌کنان سربالایی را آمدم بالا با کوله‌پشتی و ساک قرمز خرید و فکر می‌کردم که چه تصویری در ذهن بچه وجود دارد و چه شده که مادرش با یک بطری نوشیدنی رهایش کرده. آیا این صحنه دیگر در ذهنش تعمیر می‌شود. یعنی این که یک‌بار رهایش کرده‌باشند، در بزرگی از کجای ذهن و زندگیش می‌زند بیرون؟ حس ناامنی می‌کند؟ بی‌اعتماد می‌شود؟ افسردگی می‌کشد؟ یا چی؟ یا چطور؟ حس بی‌پناهی احتمالا ته ذهنش رسوب می‌کند. بعد باز فکر کردم که به سر زن احتمالا غریبه چه آمده که بچه را رها کرده و رفته. نمی‌گفت مادرم گم شده. می‌گفت که رفته. نمی‌دانم. از ذهنم نمی‌رود. امیدوارم ذهن من تراژدی ساخته‌باشد. امیدوارم فقط گم شده‌باشد و با آمدن پلیس همه‌چیز راحت حل شود. یاد دوستی می‌افتم که از همسرش جدا شده‌بود و بچه‌اش، بعضی عصرها که کمی دیرتر می‌رفت مهدکودک دنبالش، به گریه‌ شدید می‌افتاد که فکر کرده دیگر کسی دنبالش نمی‌رود و من هی فکر می‌کردم که این تصویر جایی در ذهنش جاودانه می‌شود. بوی این ناامنی دیگر همراهش خواهد‌آمد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر