در تمام زندگی هنرمندانه اشتیاق به زندگی واقعی، که ایدئالی تحققناپذیر میمانَد، مدام پدیدار میشود؛ و اغلب جای این آرزو بس خالیست، که خود را به تمامی تسلیم هنر کنی، با توانی همیشه تازه. آدمی خود را درست مانند اسب درشکه احساس میکند، و میداند که همیشه باید به همان گاری بسته شود و با این همه مایل است روی چمن زندگی کند، زیر خورشید، دمِ رودخانه، روی زمین، همراه دیگر یابوهای آزاد و با حق زاد و ولد کردن. و شاید مرض قلب از همینجا میآید، چیزی که مرا متعجب نمیکند. آدمی نمیشورد، اما تسلیم هم نمیشود، مریض است، خودبهخود خوب نخواهد شد و دارویی هم برای مقابله با آن نیست. اصلاً نمیدانم چه کسی این وضعیت را «حالتی از مردن و نامیرایی» نامیده است.
۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه
۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه
حبهی انگور
میگوید که بچه روز تولدش که دو هفته پیش بوده باشد، گفته که «دوست دارم یگانه رو ببینم» و یک نفر دیگر را که اسمش خاطرم نیست. روی کول پدرش سوار است. سه سال و دو هفتهاش است الان و باهاش که بعد از شش ماه دوباره حرف میزنم، پت و پهن و لبخند میزند و باز جدی میشود. بغلاش میکنم. اسمام را با همان تهلهجهی بانمک روسیاش تلفظ میکند. لپهای خوبش را میبوسم و بازیها و شعرهایمان را یادآوری میکنم. برایش از ایران «ترانههای کوچک برای بیداری بچهها» آوردهام. آن روزها خیلی خوب یاد گرفته بود که همراهِ من «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...» بخواند. خودش هم اسم عروسک محبوب کودکیام را دارد. پدرش میگوید که وقتی به این آهنگ میرسد، همخوانی میکند حسابی. خانه که میرسیم، باید به رسم قدیم باهاش لگو هم بازی کنم. یک خانهی اسباببازی هم هدیه گرفته که به یک داستان مجهزش میکنم، به شنگول و منگول و حبهی انگور. بعد هی چسب در را میچسبانیم، یکی گرگ میشود و میآید و دست آردزدهاش را نشان میدهد و بزغالهها را میخورد. بار اول که داستان را میگویم یک هراس غریبی در چشمهایش میدود. اما مامانبزی که بچهها را از شکم گرگ نجات میدهد، خیالش راحت میشود و یکی از همان خندههای پهن و بیصدایش را تحویلم میدهد. بعد هم مثل قدیم میپرسد که از کدام شکلات میخواهم و میآورد و خودش در دهانم میگذارد. یک مدت هم روی پاهایم مینشیند و با گوشوارهها بازی میکند. بپربپر میکند و میخواهد که تماشایش کنم. همانقدر ماه است که همیشه بود و عقیده دارد که دلیل شباهتاش به خواهر کوچکترش این است که هر دو کوچکاند، کما این که هر سه ما بزرگترها با همهی تفاوتهای رنگ مو و پوست و قیافهمان به نظرش شبیه هم هستیم...
۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سهشنبه
اتصال
از جلو کافهی ایتالیایی دمِ میدان شیلر عبور میکنم. ازش معمولاً بستنی میخرم. با گارسون ثابت کافه سلام علیک میکنم. فکر میکنم چه دلبستگی عجیبی به این آشناییهای سادهی محلی داشتهام همیشه. به این که بروم سراغ کسانی که بشناسیم همدیگر را و حتا بدانند چه میخواهم. هاله که درس میخواندم، کافهی محوطهی اصلی دانشگاه پاتوقام بود. یکی از کارکناناش مرد نسبتاً جوانی بود که نمیگذاشت تکرار و روزمرگیِ کارش کسلاش کند. هر روز یک جوکی سر هم میکرد. مثلاً ظهرها که پیاپی شنیتسل دست ملت دانشجو میداد، هی میپرسید: «خوک مقدس با سس فلان؟» ملت هم تایید میکردند و غذایشان را میگرفتند. من معمولاً صبحها سر میزدم و مرد معمولاً «کاپوچینوی ایرانی» برایم میریخت. یکبار هم درآمد که دو تا ایرانی در خانهاش نگه داشته و در برابر نگاه حیرتزدهی من ادامه داد: «در آکواریوم» و در ادامه معلوم شد که در آکواریوم خانهاش دو تا میگوی خلیج فارس دارد! خانم دیگری هم همانجا همواره با استفهام تاکیدی چیزهایی را که معمولاً سفارش میدادم، یک دور تکرار میکرد یا پیشدستی میکرد و میگفت که تمام شده و ... عقبتر که بروم، یادم از بقالی کوچکی میافتد در محلهی سنگیِ بوشهر. پنج ماهی بیشتر آنجا زندگی نکردم. بقال اما هوایم را داشت. یکجور خوبی مهماننواز بود. مثلاً حواسش بود که کدام ماست را دوست دارم و میگفت که فردا فلان ساعت میآورم، بیا ببر! شیرین بود مرد. قد کوتاهی داشت و شکمی برآمده و اسم رسمیاش در گفتوگوی خانگی ما «آقا تپله» بود. در مغازهاش مدتی هم آگهی تدریس خصوصی چسبانده بودم. وقتی هم که برای صدور گذرنامه به شهود محلی نیاز بود، آقا تپله در دکان را نیم ساعتی بست و با همان سرپاییهای پشت دخلاش آمد تا سر میدان و شد شاهد ما. خلاصه که چیز غریبی است این آشناییهای سبک و یکی از حسرتهایی که رشد سوپرمارکتهای بزرگ با تغییر و تناوب کارمندانش بر دل میگذارد، از دست رفتن همین خردهآشناییهاست، همین تماسهای سادهی انسانی که رگههایی از آن در فضای کنونی من هنوز هم حفظ شده، حسی از اتصال به انسانها از خلال زندگی هرچه کمتر اتوماتیزه و احساس حضور شبکهی رابطه و همدلی. حتا همین که مثلاً سمارت فون نداشته باشی و اینترنت همهجا در دسترسات نباشد و از آدمهای محلی آدرس بپرسی و آنها بایستند، از وقتشان برای غریبهای که تو باشی، مایه بگذارند، توضیح دهند، لبخند بزنند، شوخی کنند و بگذرند. بله یکیش هم همین آدرس پرسیدنهای گاهوبیگاه است با تمام ناکارآمدیاش. مهم این است که چیزی در زیرلایه جاندار میماند و نفس میکشد و خب جان داشتن چیزی جز «همواره مفید و موثر و کارآ بودن» است. چیزی جز «معنیدار بودن» است. بعضی وقتها حتا یک سلام سادهی صبحگاهی است به یک رهگذر ناشناس... هه! ببین از کجا سر درآوردم:
[زندگی شاید] ...
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر
با لبخندی بیمعنی میگوید: صبح به خیر!»
خودش است. جان داشتن را میگویم! همین چیز ساده که معنی نمیشود و به فایده تقلیل پیدا نمیکند. همین که فروغ در نبوغاش به دو جمله گفته و من در پیاش با یک صفحه نوشتن دویدهام...
۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه
ما و فرانسه
میگوید: «از پاریس بیزارم!» یکی از دور و بریها به خودش میافتد که: «وای چطور آخه... من که عاشق پاریسام!» مرد استاد فلسفه است در کبک. این ترم مهمان بوده در فرانکفورت. میگوید که به دفعات ادای لهجهاش را درآوردهاند. رفته توی مغازه و مثلاً با فرانسهی کبک چیزی خواسته، فروشنده با تمسخر جملهاش تکرار کرده. یا این که او حرف زده، فروشنده در ادامه با دستیاری کسی با لهجهی او که مشتری باشد، حرف زده و مشابه این اتفاق چندین و چند بار تکرار شده. زن جوان آلمانی خیلی احساساتی دوباره میگوید: «وای ولی پاریس خیلی زیباست! مثلاً فکر کن به نوتردام...» دیگری میزند توی پرش که نه فلانی، این که دیگر خیلی کلیشه است. من از این میگویم که شهر زیباست و پر از تاریخ و تجربه ولی خب از این نخوت پاریسیها هم زیاد شنیدهایم و احتمالاً آدم در همزبانی تجربیات ملموستری دارد. بعد از کلیشهی فرانسه میگویم. از چسباندن پاریس و فرانسه به چیزهای گوگولی. از این که بخارست بیش از این که بخارست باشد، «پاریسِ شرق» است و به قول بچههای اروپای شرقی همه شهرهای خوب و مهم شرق «پاریس شرق»اند. از این که یکی از رستورانهای ایرانی فرانکفورت در توصیف خودش این جملهی بهزعم من تحقیرآمیز را نوشته که «آشپزخانهی ایرانی فرانسهی شرق است» و استدلال کرده که نه خیلی تند است و نه خیلی سیر در پختوپز مصرف میکند. بیشتر نمیگویم. نمیگویم که به نظرم میرسد که با شدتها ـ یعنی بهحساب با هممنطقهایها ـ مرزبندی کرده که «غذای ما ادویهبندیاش ملایم است» و خیلی تند و پرادویه نیست. نمیگویم که این شکل از هویتسازی رسماً حال مرا به هم میزند: هویتطلبی در عین حس بیهویتی و آن هم از خلال خود را کَندن از نزدیکترها که احتمالاً «اَه اَه!» هستند و چسباندن به مثلاً فرانسه که اوج رومانس و لطافت است و همهی چیزهای خوب را تداعی میکند. این «لطیف و قشنگ و ظریف» هم طوری مثبت جلوه داده میشوند که انگار یک جایی از ازل «تنها» ارزشهای انکارنشدنی بودهاند و از قضا به چند تا چیز مشخص مثل زبان فرانسه و زبان فارسی هم چسبیدهاند. و بعد یادآوری صحنههای متعدد قرار گرفتن میان جمعی کوچک یا بزرگ از دوستان ایرانی ـ غیرایرانی که هموطن عزیزی میخواهد خیلی با ایهام بگوید که فارسی مثل عربی و ترکی زمخت و گوشخراش نیست. فارسی «فرق» دارد و «لطیف» است و خیلیها میگویند مثل «فرانسه» است و ... مدتی است البته که کمتر حرص میخورم و تلاش میکنم نقش بازی کنم، سکان بحث را به دست بگیرم و کشتی را بکشم کنار ساحل. خیلی خونسرد از تفاوت مخرج حروف در عربی و فارسی میگویم و این که حروف حلقی در زبان عربی بیشترند و در فارسی مخرج حروف داخل حفرهی دهانی است و از همهی اینها گذشته این حسهای بیواسطه به زبانها و این توصیف به «ظریف» و «لطیف» و ... خیلی نسبی است و محصول عادت و خلاصه سطحیتر از این حرفهاست و باید رهایش کرد. گاهی دوستانی هم به کمک میآیند و خلاصه توفیق داشته باشیم، میرسیم کنار اسکله و همه میتوانیم پیاده شویم...
۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه
اعتماد
بیاعتمادی به زبان، پرسش از این که آیا گفتوگو هیچوقت ممکن بوده؟ آیا اصلاً هنوز ممکن است؟ آیا این فهمیدن و فهماندن چیزی بیش از توهم بوده و آیا هیچکس بهراستی هیچکس را هیچ زمانی از راه سخن گفتن درک کرده؟ و بیماری که رو به وخامت میگذارد، رسیدن به مرحلهی دل کندن از زبان و دل بستن به حالت و برق نگاهها، حرکت دستها، تکانها و پرشهای ظریف عضلات صورت و الهامات اولیه و تلقینهای ثانویه و این که یکباره به خودت بیایی و ببینی که کلمات مدتهاست به کام میچسبد و زبان خیلی وقت است که روی قاعدهی خاصی در دهان نمیچرخد و گاهی حتا دهان که میگشایی به گفتن چیزی، جز چند جیغ طوطیوار چیزی به گوش نمیرسد... و آیا باید دیوانهوار دوست داشت؟ آیا زبان سیلان جاری خود را در دوست داشتن دوباره پیدا میکند؟ آیا باز آتشفشانی میشود با گدازههایی تا به استخوان سوزاننده که دل در حرارتشان ذوب شود؟ که راه باز کند میان سختترین سنگها تا فهم دوباره جاری شود؟ یا نکند که اینها همه خیال خامی است؟
اشتراک در:
پستها (Atom)