۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهار

پرنده‌ها دارند می‌خوانند. پنجره را باز گذاشته‌ام. فردا صبح زود قرار است بهار بیاید اینجا. پرنده‌ها همه‌ چشم‌ به راهند. جشن‌شان را از همین غروب آغاز کرده‌اند. خبر دارند که این آخرین غروب زمستانی‌ست و از فردا لحظه‌ها طعم دیگری دارند.
می‌اندیشم به همه‌ی آن‌ها که دور از کسانی که دوستشان دارند، شاید چند ساعت پیش جایی از لابه‌لای میله‌ها یا از فراز سیم‌های خاردار و یا در گذر خیالشان از خلال دیوارهای سیمانی صدای پرنده‌ها را شنیده‌اند. حتما به بهار اندیشیده‌اند، بهاری دیگر، دورتر، بارورتر. بهاری که خود پرندگان خوشخوانش بوده‌اند. خود پرندگان خوشخوانش هستند... و باز همین که سپیده رییس‌سادات می‌خواند:

«ز فروردین شد شکفته چمن
گل نو شد زیب دشت و دمن
کجایید ای نازنین گل من
بهار آمده با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن...»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر